دیار عشق

شخصی

دیار عشق

شخصی

یا علی بن موسی الرضا

 

 

چل سال رفت و من لاف میزنم

                                     کز چاکران پیر مغان کمترین منم

هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش

                                     ساغر نشد تهی ز می صاف روشنم

در شان من به درد کشی ظن بد مبر

                                     کالوده گشت جامه ولی پاک دامنم 

 

آره؛

        پریشب بود؛

                           همین پریشب؛

                                                  خودم بودم و اون بود؛آب و آتش!اما کنار هم چکار میکردیم؟

بزار از همون اولش بگم؛یه سفر به تیکه ای از بهشت؛خادمش میگفت امنگاهه؛من میگم نمیدانم؛شاید نشه با هیچ واژه ای توصیفش کرد که حق مطلب کاملا ادا بشه!

اما اونجا بودن اونم لحظه تحویل سال؛تازه وقتی میخوره به اربعین؛اینم اضافه کن که تمام بلیتا از کلی قبل تر پیش فروش شده بود؛چه برسه به اینکه دو روز مانده به آخر سال نه بلیت داشته باشی و نه جا؛جالبتر اینکه تو فکرشم نباشی!هووووووووووم راست میگن باید بطلبه؛آره واقعا طلبید.

سال ۸۵ داشت تحویل ۸۶ میشد ومنگم و گیج و گنگ؛راهمو کلا گم کرده بودمو عین ترخن دور خودم میچرخیدم

یه لحظه بود؛لحظه تحویل سال؛اما قد یه عمر؛ ویه جا بود؛تو حیاط سقاخونه؛اما قد تمام دنیا؛

زمان متوقف شد و به واسطه رحمت خدا و آبروی بنده پاکش من پرواز کردم وراهم دادن برم بالا

؛چقدر ؛چرا ؛کجا؛چی خواستم؛چی گفتم؛کی برگشتم؛نمیدانم.

به خودم که آمدم تو سال جدید بودم و زیر نگاه کنجکاو اون خانومی که متوجه حالم شده بود!خودمو جم و جور کردمو با دنیایی امید و در حالی که همه چیز عوض شده بود برگشتم!

از بعدش نپرس که واقعا نمیدانم ؛شاید سخت ترین مرحله همینجا بود؛آه خدای من فقط خودت میدانی که چقدر اون محک سخت بود و طولانی؛معامله منو خدا؛مرز کفر و ایمان؛مرز شکرگزاری و کفران؛حتی یاد آوریشم برام سخته؛اما به لطف خودش طاقت آوردم؛ویران شدم اما نریختم.

بعدش نفسم آمد؛نفهمیدم کی آمد؛چطور آمد وکی عاشقش شدم؛هوووووم کی باورش میشه آش عباسعلی اولین بهانه ماباشه برای یه پیام کوتاه.

آره ؛میدانستم راهم غلطه اما انگیزه میخواستم؛ایمان میخواستم و یکی که شهامت ویران شدن و از نو ساختنو بهم بده؛شهامت باور دوباره رو؛و اون آمد.

او او؛؛صبر کن هنوز اول حاله؛

اولین باری که باهاش حرف زدم فکر میکرد سر کاره و سوژه تفریح یه آدم سیاه نامه!وقتی اصرار کردم تازه عصبانی شد و منو اونقدر قابل دانست که با پیام کوتاه بگه دیگه مزاحمش نشم؛اونم منی که خیلی ویران بودم و برای ریختن منتظر یه تلنگر؛آره از کوه یخ دیگه چیزی نمانده بود؛نه غروری و نه ابهتی؛اما گریه مال حرفی بود که وقتی برای گرفتن فرصتی که جوابمو حضوری بگیرم اصرار کردم؛شنیدم:

             ؛؛تو فکر میکنی لیاقت دختری مثل منو داشته باشی؛تویی که فلانی وبهمان؛؛

از پوست کلفتیم بود که همونجا نزدم زیر گریه؛ اونم گریه یه مرد؛اونم از جنس یخ!

از اون لحظه حدود هفت یا هشت ماه گذشت؛و خدا میدانه چطور گذشت؛پر از اشک و آّه؛اما نمیدانم از کی عاشق شد؛خدا بد جور به درد من گرفتارش کرد؛آره حالا اونم عاشق بود ؛اونم چه عشقی.

حالا نوبت اون بود که به امنگاه بره ؛گریه کنه؛راهو گم کنه وبه خودش برسه.

خلاصه...؛پریشب مراسم نامزدیمان بود و روز قبلشم کالبدمان با هم محرم شد!؛گو اینکه دلامان خیلی پیشتر از اینا محرم شده بودو دیروز با هم تا ابرا پرواز کردیم.

خوب؛باید یکی از جمله هامو اصلاح کنم:

؛؛ما پریشب کنار همدیگه آب و آتش نبودیم؛هر دو تغییر کلی کردیم و یه چیز دیگه شدیم؛ما از هم تاثیر گرفتیم و حالا منو نفسم ما شدیم؛؛

خدایا تو رو شاهد میگیرم که هر قدمی که تو این مدت برداشتم با انگیزه رضای خودت بود؛پس ای خالق بی همتا که به تلاش وصبرم برکت دادی و هیچ چیز خارج از اراده و خواست تو انجام شدنی نیست؛تو رو به حق تمامی مقربین درگاهت؛به حق انبیا و اولیا ؛به حق علی(ع) و اولادش قسم میدم که توفیق کوبیدن درهای خوشبختی و سعادت رو به بندگانت عطا فرمایی و به تلاش همه برکتی که شایسته خدایی تو و نه بندگی بندگانت باشه عنایت فرمایی؛همه کسانی که در آستانه بنا نهادن اولین خشتهای زندگی مشترک هستند رو خوشبخت و سعادتمند فرما و ما دو تا رو هم به حق همه بنده های خوبت مورد عنایت خاص خودت قرار ده.

                                       ؛؛به رحمتک یا ارحم الراحمین؛؛