متن گفتوگوی شمس و مولانا
شمس:
هر زمان نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهی زین زندگی پایندگیست
مولانا:
کیستی تو؟
شمس:
کیستی تو؟
مولانا: قطرهای از بادههای آسمان و الی آخر.....
امروزه با پیشرفت علم پزشکی ما می دانیم که هر روز تعداد بسیار زیادی از سلول های ما (غیر از سلول های عصبی و ماهیچه ای) می میرند و تعداد بسیاری نیز از نو متولد می شوند به طوری که هر چند روز یکبار کل سلول های بدن جایگذین می شوند. این برای ما یک حقیقت علمی ثابت شده هست اما شمس تبریز این مطلب رو از کجا می دونست؟
هر زمان نو می شود دنیا و ما
بی خبر زین نو شدن اندر بقا
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیستآزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهی زین زندگی پایندگیست
اینه که میگن اسرار حق رو مردان حق می دانند.سالها پیش شمس تبریز که مولانا با یک برخورد عاشق او می گردد یکی از این اسرار را بر زبان آورد و مولانا از دست رفت تا از نو خویشتن را بدست آورد.
در قرآن آمده که موسی در راهی با فردی همراه شد که اسراری را میدانست که موسی نمیدانست!!!
شمس ؛ خضر و... که هستند؟اولیای الهی پنهانند و تأثیر گذار...
وقتی برادران یوسف او را به چاه میانداختند لبخند تلخی زد.
یهودا پرسید در این حالت چه جای لبخند است.
یوسف گفت:زمانی فکر میکردم با وجود چنین برادران توانایی چه کسی میتواند با من اظهار دشمنی کند؟!
اکنون خداوند برادرانم را بر من مسلط کرد تا بیاموزم جز خداوندهیچ کس شایسته توکل نیست.
آموختن هر تجربه بهایی دارد؛
کاش روزگار فرصت استفاده از تجربیات را از ما نگیرد.
"یعنی گاهی بهای یک تجربه یک زندگیست"
خدایا ؛
آیا من فرصت خواهم داشت؟
گنجشک هیچ وقت قفسی نمیشه.گر چه شاید یه شب سرد زمستان از شدت سرما و گرسنگی رو درخت پیر کنار خیابان یخ کنه و بمیره ؛اما بازم حاضر نیست آزادیشو با زندگی تو یه قفس مجلل که پر آب و غذاست عوض کنه!
شاید فقط یک درصد احتمال داشته باشه که به بهار برسه؛ اما اگه رسید؛ دنیا رو زیر پرهای کوچیکش میگیره و با عشقش آزاد و بی غم شروع میکنن به آشیون ساختن .
آره؛
تو این دورو زمانه گنجشک بودنم عالمی داره
چل سال رفت و من لاف میزنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم
هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش
ساغر نشد تهی ز می صاف روشنم
در شان من به درد کشی ظن بد مبر
کالوده گشت جامه ولی پاک دامنم
آره؛
پریشب بود؛
همین پریشب؛
خودم بودم و اون بود؛آب و آتش!اما کنار هم چکار میکردیم؟
بزار از همون اولش بگم؛یه سفر به تیکه ای از بهشت؛خادمش میگفت امنگاهه؛من میگم نمیدانم؛شاید نشه با هیچ واژه ای توصیفش کرد که حق مطلب کاملا ادا بشه!
اما اونجا بودن اونم لحظه تحویل سال؛تازه وقتی میخوره به اربعین؛اینم اضافه کن که تمام بلیتا از کلی قبل تر پیش فروش شده بود؛چه برسه به اینکه دو روز مانده به آخر سال نه بلیت داشته باشی و نه جا؛جالبتر اینکه تو فکرشم نباشی!هووووووووووم راست میگن باید بطلبه؛آره واقعا طلبید.
سال ۸۵ داشت تحویل ۸۶ میشد ومنگم و گیج و گنگ؛راهمو کلا گم کرده بودمو عین ترخن دور خودم میچرخیدم
یه لحظه بود؛لحظه تحویل سال؛اما قد یه عمر؛ ویه جا بود؛تو حیاط سقاخونه؛اما قد تمام دنیا؛
زمان متوقف شد و به واسطه رحمت خدا و آبروی بنده پاکش من پرواز کردم وراهم دادن برم بالا
؛چقدر ؛چرا ؛کجا؛چی خواستم؛چی گفتم؛کی برگشتم؛نمیدانم.
به خودم که آمدم تو سال جدید بودم و زیر نگاه کنجکاو اون خانومی که متوجه حالم شده بود!خودمو جم و جور کردمو با دنیایی امید و در حالی که همه چیز عوض شده بود برگشتم!
از بعدش نپرس که واقعا نمیدانم ؛شاید سخت ترین مرحله همینجا بود؛آه خدای من فقط خودت میدانی که چقدر اون محک سخت بود و طولانی؛معامله منو خدا؛مرز کفر و ایمان؛مرز شکرگزاری و کفران؛حتی یاد آوریشم برام سخته؛اما به لطف خودش طاقت آوردم؛ویران شدم اما نریختم.
بعدش نفسم آمد؛نفهمیدم کی آمد؛چطور آمد وکی عاشقش شدم؛هوووووم کی باورش میشه آش عباسعلی اولین بهانه ماباشه برای یه پیام کوتاه.
آره ؛میدانستم راهم غلطه اما انگیزه میخواستم؛ایمان میخواستم و یکی که شهامت ویران شدن و از نو ساختنو بهم بده؛شهامت باور دوباره رو؛و اون آمد.
او او؛؛صبر کن هنوز اول حاله؛
اولین باری که باهاش حرف زدم فکر میکرد سر کاره و سوژه تفریح یه آدم سیاه نامه!وقتی اصرار کردم تازه عصبانی شد و منو اونقدر قابل دانست که با پیام کوتاه بگه دیگه مزاحمش نشم؛اونم منی که خیلی ویران بودم و برای ریختن منتظر یه تلنگر؛آره از کوه یخ دیگه چیزی نمانده بود؛نه غروری و نه ابهتی؛اما گریه مال حرفی بود که وقتی برای گرفتن فرصتی که جوابمو حضوری بگیرم اصرار کردم؛شنیدم:
؛؛تو فکر میکنی لیاقت دختری مثل منو داشته باشی؛تویی که فلانی وبهمان؛؛
از پوست کلفتیم بود که همونجا نزدم زیر گریه؛ اونم گریه یه مرد؛اونم از جنس یخ!
از اون لحظه حدود هفت یا هشت ماه گذشت؛و خدا میدانه چطور گذشت؛پر از اشک و آّه؛اما نمیدانم از کی عاشق شد؛خدا بد جور به درد من گرفتارش کرد؛آره حالا اونم عاشق بود ؛اونم چه عشقی.
حالا نوبت اون بود که به امنگاه بره ؛گریه کنه؛راهو گم کنه وبه خودش برسه.
خلاصه...؛پریشب مراسم نامزدیمان بود و روز قبلشم کالبدمان با هم محرم شد!؛گو اینکه دلامان خیلی پیشتر از اینا محرم شده بودو دیروز با هم تا ابرا پرواز کردیم.
خوب؛باید یکی از جمله هامو اصلاح کنم:
؛؛ما پریشب کنار همدیگه آب و آتش نبودیم؛هر دو تغییر کلی کردیم و یه چیز دیگه شدیم؛ما از هم تاثیر گرفتیم و حالا منو نفسم ما شدیم؛؛
خدایا تو رو شاهد میگیرم که هر قدمی که تو این مدت برداشتم با انگیزه رضای خودت بود؛پس ای خالق بی همتا که به تلاش وصبرم برکت دادی و هیچ چیز خارج از اراده و خواست تو انجام شدنی نیست؛تو رو به حق تمامی مقربین درگاهت؛به حق انبیا و اولیا ؛به حق علی(ع) و اولادش قسم میدم که توفیق کوبیدن درهای خوشبختی و سعادت رو به بندگانت عطا فرمایی و به تلاش همه برکتی که شایسته خدایی تو و نه بندگی بندگانت باشه عنایت فرمایی؛همه کسانی که در آستانه بنا نهادن اولین خشتهای زندگی مشترک هستند رو خوشبخت و سعادتمند فرما و ما دو تا رو هم به حق همه بنده های خوبت مورد عنایت خاص خودت قرار ده.
؛؛به رحمتک یا ارحم الراحمین؛؛
در کوی نیک نامان! ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضارا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که!
پس کی میخوای به داد ما برسی؟ آره بازم منم؛همون صدای آشنا وشاکی همیشگی.
فقط کاش یه جوری بهم میگفتی مشکل از منه یا...
نمیشه که دنیای به این بزرگی وبا این همه عظمت مشکل داشته باشه؛میشه؟
نمیشه که یه نفر با اکثر قریب به اتفاق! مردم مشکل داشته باشه و مشکل از اونا باشه؛میشه؟
شاید من دشنام تلخ آفرینش باشم؛یا نغمه ناجور!و البته سنگ تیپا خورده رنجور!!
خدایا مشکل از هر جا میخواد باشه؛ من تو رو میشناسم؛
تازه دارم می فهمم که؛ هرچه خدا خواست همان میشود ؛ یعنی چه!
چی فکر میکردیم؛ چی شد!
فکر میکردم دارم بازی میکنم؛ هوم! چه تلاشی ام میکردم!
کاش زودتر میفهمیدم که فقط یه مهره ام وبازیگردان یکی دیگست.
تازه مثلا ّمو لای درز حساب و کتابام نمیرفت!منتها بی خبر از این که داشتم برای یکی دیگه بازی میکردم که امکان نداشت خودش به این خوبی برای خودش بازی کنه!
و البته این بازی فقط میتونست یه برنده داشته باشه؛ومن اصولاّ یه بازنده خوب به دنیا آمدم.
فقط این وسط نگران چیزاییم که در حاشیه تحت تاثیر قرار گرفت و در حقیقت اصل مطلب هم همونا بودن!
خوب؛ اینم یه درس جدید از زندگی بود؛
با این درسی که مثل درسای دیگه بهم تحمیل شد ؛ ؛ حالا گیج تر از همیشم!
اما باز جز درگاهت هیچ جایی ندارم!
(( الهی من لی غیرک))
به داد دلم برس؛داره دیر میشه.(البته لطفا)
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم
زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست؛....امتحان ریشه است.
بابت همه خوبیات ممنون.
تو دلمو زنده کردی ؛خوشحالم که هستی؛دور یا نزدیک .
توی دنیا آدمهایی هستند که که فقط بودن اونها باعث میشه که دنیا روشنتر به نظر بیاد.دل مرده من با یکی از این آدما زنده شد.
دست خودت سپردمش.....
که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره خود نجوید؟
هر کس از بهر خود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حظ و حاصل خیالی ست!
***
آنکه پشمینه پوشید دیری،
نغمه ها زد همه جاودانه؛
عاشق زندگانی خود بود
بی خبر در لباس فسانه
خویشتن را فریبی همی داد...
...
***
حافظا این چه کید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقی ست؟
نالی ار تا ابد باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقیست.
من بر آن عاشقم که رونده است...
...
***
(برگرفته از شعر افسانه)
شارکرماشان دیارعشقه خاپوری نکین
خرگ کوره بنیشم خاک وآوم هر یسه
(پرتو)
حرفهای زیادی نگفته مانده.خواستم دری بگشایم بر نگفته ها.
خواستم انعکاس فریادی باشم که در کوهستان از سطح دل سنگ صخره ها میگریزد تا شاید بر نرمه گوشی شنوا نشیند.